آنقدر او را پرستش میکردم که اعداد و ارقام که سهل است، من حتی تعداد تار موهای اورا میدانستم. میدانی، او مانند یک کتاب، کلماتش هزارتویی را داشته اند که هیچ یک از جملات آن را به یک داستان متصل نمیکردنند و آن من بوده ام که کنجکاو برای دوست داشتنش، یا بهتر است بگویم پرستش باقی مانده از روزهایمان، به دنبال اکتشاف توده ای از تمام وجود آن بودهام.هرچند شاید دور از خیال دیگر آدمان باشد اما برای من رویایی به حقیقت پیوند خورده بود که زیرا من عشق را اینطور توصیف میکردم، یک تار موی او، برای من عالمیان را دربر میگیرد.
ﺗﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ﺁﻥ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺧﺮ ....
ﮐﻨﺎﺭ ﺷﯿﺸﻪ ...
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ
ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ !!!
ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﯽ ...
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ
ﻭ ﺯﻝ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺎﯼ ﺩﻭﺭ .......
ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ !!
ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ...!
ﺑﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻫﺎﯾﺖ ...
ﺑﻪ ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﻫﺎﯾﺖ ...
ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ
ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍتت
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺧﯿﺲ ﺷﻮﺩ،
ﺍﺯﺣﻀﻮﺭ ﭘﺮ ﺭﻧﮓ ؛
ﯾﮏ ﺧﯿﺎﻝ ....
ﯾﮏ ﺁﺭﺯﻭ ....
ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ .....
ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ...
ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﻘﺼﺪﺕ ﮐﺠﺎﺳﺖ !! ؟؟
ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﯼ !!
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﮤ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﻮﺩ ...
ﺩﻧﺞ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ...
ﻭ ﺁﻩ ﺑﮑﺸﯽ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼِ
ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻫﺎﻳﺖ ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻫﺎﯾﺖ ...
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺰﺩﯼ ...
ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ...
ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ :
" ﺍﻯ ﻛﺎﺵ "
عشقم ...
میدانی که ...
کوچه پس کوچه های قلبت..
چه جای امنیست برای قدم های من...
دوست داشتنت قشنگ..
عشقت پر از امنیت...
و خواستنت پر از لطافت ...
حالا با این همه خوبی ....
چرا من هم جانم رو فدایت نکنم؟






